چه صادقانه در غم تو بی صدا فروغ کرد
به دیده ات تو دیده ای که بهر تو غروب کرد
به خاک پاک تو رسید صدای جوی خون او
چه تیرها روان شده ز عشق تو به سوی او
در آن نگاه آخرش غمی نوین نهفته بود
چه شعرها که در نگاه به یک نظر سروده بود
خز و خزان و نیزه ها به روح او نشسته بود
چونان گلوله ای که سرد به گردنش شکسته بود
دروغ ها دروغ ها به جان او که بسته اند
غرورها غرورها که در تبش نشسته اند
خدا ببین چه تیشه ها به آشیانه می زنند
به هر طنین تو ببین که تازیانه می زنند
نگر که در هر اشتباه تو را بهانه میکنند
برای جاه و مال و زور تو را کرایه میکنند
ببین که پیروان حق به گوشه ها نشسته اند
به یک سکوت حیدری ز جاهلان گسسته اند
من و سکوت هر شبم و وعده ی ترانه ها
من و صبوری غمین و قصه ی ستاره ها
ایران سبز آتشین تو را نظاره میکنم
برای هر ترانه ام تو را بهانه میکنم
اگر چه شب دراز واشک به چشمه ها نشسته است
بدان تو روزی میشود که قفلها شکسته است
و آنجا که عشق شراره به جانم می افکند؛
و غضب آتشم را شعله ور تر میکند،
درآنجا که همه ی مکنونات نام تو را فریاد میزنند او می گوید :نشنو
در آنجا که قلبم پای پیاده سمت تو می دود او میگوید : ندو
در آنجا که پر از تمنای تو ام او میگوید :دوست ندار
مگر میشود به عشق دستور داد؟
مگر میشود به دل امر و نهی کرد؟
در آنجا که پر از آتشم .باید فریاد زنم و...سکوت
سکوتی که از اندوه و زندان سرچشمه میگیرد
تنها تجسم فریاد من است..
در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است .
به او گفت چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی ؟
جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟
آن مرد عارف که از عرفای بزرگ ایران بود گفت: از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم.
ما از دد زمانه ستم ها کشیده ایم
دیوانه وار بر سر غم آرمیده ایم
هرگاه که دم از نسیم و صبحگاه زدیم
چون یک شهاب آمده و پرکشیده ایم
با مهر تازیانه بر این حنجره زدیم
بی نفخ صور تا به قیامت دویده ایم
از خون لاله ها چه وضو ها گرفته ایم
در صور عدالت چه نفسها دمیده ایم
بر هر جدار نقشه ی بیستون برکنیم
فرهاد نه که ما همه شیرین ندیده ایم
فریاد خون برون چکد از ابر هر بهار
ما این قلم به قیمت خنجر خریده ایم
در این فلک پر شده از رنگ و ننگ و نام
ما بارها سیاوش و یحیی بدیده ایم
هرچند که بر ریشه ما تیشه میزنند
هر زخم را مرهمی از نو آفریده ایم
آید زمانیکه دوباره سحر شود
ما صبح سبز را به خدا وعده داده ایم
(خودم)