ما از دد زمانه ستم ها کشیده ایم
دیوانه وار بر سر غم آرمیده ایم
هرگاه که دم از نسیم و صبحگاه زدیم
چون یک شهاب آمده و پرکشیده ایم
با مهر تازیانه بر این حنجره زدیم
بی نفخ صور تا به قیامت دویده ایم
از خون لاله ها چه وضو ها گرفته ایم
در صور عدالت چه نفسها دمیده ایم
بر هر جدار نقشه ی بیستون برکنیم
فرهاد نه که ما همه شیرین ندیده ایم
فریاد خون برون چکد از ابر هر بهار
ما این قلم به قیمت خنجر خریده ایم
در این فلک پر شده از رنگ و ننگ و نام
ما بارها سیاوش و یحیی بدیده ایم
هرچند که بر ریشه ما تیشه میزنند
هر زخم را مرهمی از نو آفریده ایم
آید زمانیکه دوباره سحر شود
ما صبح سبز را به خدا وعده داده ایم
(خودم)